شــیــرازه مـحــولالاحــوالـهـا منــم مـوسیترین کـلـیم، در این سـالها منم
دارم شـبـانـه روز، مـنـاجات میکنم
برحال و روزخویش مباهاتمیکنم
این چند ساله زارشدم،خون جگر شدم کنج قـفـس فـتـادم و بیبال و پر شدم دوراز وطن اسیر شدم،خونجگرشدم معصومه را نـدیـدم ودلتـنگ ترشدم یـاد مـدیـنــه و پــدر ومــادرم بخـیـر
یـاد پــدر صـدا زدن دخــتـرم بخـیـر اینجـا نمیرسد به کسی نـالههای من از ردّ پـا پُـر است،بهشت عـبـای من مثل جـنین در شکم است،انحنای من زیـرفـشـارخرد شده دست وپایمن دیگـردعـای من شده خـلّـصنی یااله
مردن دوای من شده، خـلـصنی یااله چـندیست از خـدا طلب مرگ دارم و خـون جـگـر ز حنـجـره بالا میارم و در زیـر تـازیـانـه یـک نــابـکــارم و سر را میان زانوی خود میفشارم و فــریــاد می زنــم نـفـســم بــنــد آمده